تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

زنگ زدن



شاید و یا بهتر است بگویم باید هزارها نفر پیش از این توی این صف ایستاده باشند. با حرفهای شبیه هم و دغدغه های شبیه هم و استرس های شبیه هم و غصه های شبیه هم. باید هزار ها نفر نیز پیش از این به مادرشان زنگ زده باشند و گفته باشند که اینجا فلان و بهمان است و دلم تنگ خانه است و می گذرد و غمی نیست و ... .
باید هزار ها نفر پیش از این ساعتهای زیادی از دوره ی آموزش را توی صف گذرانده باشند و دقایقی حرف زده باشند و هزارها هزار کارت تلفن تمام کرده باشند. هزارها نفر که تنها راه ارتباطشان آن هم نه در مصونیت کامل همین تلفن های کارتی بوده.
و هزارها نفر دیگری که اصلا خبر ندارند روزی توی همین صف ها منتظر خواهند ایستاد تا نوبت شنیدن صدای محبوبی از آن سوی سیم ها، آنطرف سیم های خاردار پادگان و از کیلومترها فاصله بهشان برسد.
تنها صداست که می ماند. و این صداهای پر از استرس توی گلوی این تلفن ها می ماند و هیچکدام قاطیِ آن یکی نمی شود تا شاید روزی گواهی غربت و رنج آدمهایشان باشند.
فکر کنم هزارها نفر دیگر هم مثل من وقتی صدای آشنای آن سوی خطوط را می شنوند ناخودآگاه او را تصور می کنند و این تصورات در دوره ی خدمت از آرام کننده ترین تصورات سربازی ست. هر چند با تمام شدن تلفن گاهی آدم بیشتر دلگیر می شود که چرا دور است و دست و پا بسته و بی اختیار که کاری جز یک زنگ زدن ساده از او بر نمی آید.
زنگ زدن. بله زنگ زدن. توی سربازی با دوری ها و غربت و اجبارها و زورها و استرس ها و فشارهای عصبی و سختی ها و تنبیه ها و ... می خواهند آدم را مثل آهن سفت و سخت بار بیاورند. غافل از اینکه آهن زنگ می زند. گاهی که تلفن می کنم به کسی تا صحبت با او اکسیژن تازه ای باشد در ریه هایم؛ حواسم نیست که من آهن شده ام و در ترکیب با اکسیژن زنگ می زنم. زنگ که می زنم، زنگ می زنم.

1391.8.9
21:10
سربازخونه

نظرات 9 + ارسال نظر
ز ی 1391/08/17 ساعت 15:27

وای می‌سم
زی را یاد روز اول خوابگاه انداختی
شب اول خوابگاه
صدای غریب پدر از پشت گوشی
و قلمبه شدن چیزی در گلوی زی
:'(

ز ی 1391/08/17 ساعت 15:28

چقدر جالب بود
چقدر خوب بود این یادداشت..

ز ی 1391/08/17 ساعت 15:29

این یادداشت چرا 1 نداره؟

ز ی 1391/08/17 ساعت 15:30

می‌سم

آهن

!!..

فاطمه 1391/08/18 ساعت 00:01

زنگ میزنی.رنگ میخوری
واگر نشد تراش می خوری.

سلامتی 3 کس...

مهتاب 1391/08/19 ساعت 12:06

و بدتر از همه اینجور وقتا اینه که مردمک چشمای عزیزات هی یادت بیاد و مدام پلک بزنی تاواضح تر ببینی غافل این که
میگذره به خوبی ایشاالله

رضوان 1391/08/19 ساعت 12:33

هورمونی جالبی داشت.آهن و زنگ و تلفن و احساس !

سنجاب 1391/08/20 ساعت 00:21

به سلامتی سربازی که یک ساعت تو صف تلفن وا میسته که ٣ دقیقه با عشقش حرف بزنه ولی چیزی به جز مشترک مورد نظر درحال مکالمه هست نمیشنوه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد